
ته چین میگو
۱ روز پیش
فقط درست برنگشت خراب شد توی دیس.
سرگذشت ۱۲ قسمت هشتم
ی روز که از سرکار با بابام برگشتم.از درشکه که پیاده شدیم چندتا مامور اومدن و دست بند زدن بهم ومنو دستگیر کردن.حتی امون ندادن که پرسم چیکارکردم.هرچی بابام میپرسید جوابشو نمیدادن ،اومد جلوشو بگیره که هلش دادن وچندتا از کارگرها اومدن حمله کنن که تیر هوایی زدن وگفت مسئله سیاسیه...کسی هم جلو نیاد...مگرنه شلیک میکنن...
سریع منو سوار کردن وبردن.توی اتول چشممو بستن و فکر ک نیم ساعتی توی راه بودیم که رسیدیم و دست دستبند زدمو میکشیدن این ور اون ور...تا رسیدیم وگذاشتنم روی ی صندلی...دستمو پشت بردن و بستن....
چشممو باز کردن .چندتا مرد بودن.با لباس ارتشی شاهنشاهی بودن.یکی شون اومد جلو وی سیلی بهم زد...
گفت بگو همدستات کجان...
گفتم کدوم همدست...
گفت همون جاسوسهای نازی...
گفتم کدوم نازی...
گفت عمو واون زنه...انجل....اونا کجان...
گفتم خبر ندارم...
گفت دیشب باهاشون مهمونی بودی
گفتم بله
گفت پس گو الان کجان
گفتم باید خونمون باشن
گفت اونجا که نیستن...ما رفتیم گشتیم اونجا نبودن...
گفتم خوب برید خونه ی پدرومادرانجل شاید اونجا هستن...
گفت اونجارواول وارسی کردیم ،اونجا نبودن...انگار آب شدن رفتن توی زمین...
گفتم من خبرندارم من صبح با پدرم رفتم تجارتخونه وتازه برگشتیم...
دوباره شروع کردن به زدن اما اینبار با مشت ولگدهای محکم...که از دهنم خون میریخت بیرون...صورتم بعداز اولین صربه ورم کرد وکبود شده بود...
هر روز همین سوالها تکراری و شکنجه میدادن بهم.حتی روی رون پام داغ گذاشتن که از شدت درد بی هوش شدم...هرچی میگفتم من خبر ندارم باورنمیکردن و میگفتن خودتم همدستشون هستی...
چندروز به چندهفته تبدیل شد ویکماه بود هر روزم مثل روز قبل بود.شکنجه وزجر پشت سرهم داشتم ودردمیکشیدم تا اینکه یکروز ی مرد جوونی اومد ازم بازپرسی کرد...
کتکم نزد...اصلا حتی بهم بی احترامی هم نکرد ،اروم وخیلی محترمانه پرسید ومنم هرچی میدونستم بهش گفتم...بهش نگاهی کردم وگفتم من گناهی ندارم بخدا...فقط دنبالشون میرفتم مهمونی وهمین...
گفت من حرفتو باورمیکنم اما از دستم کاری برنمیاد اگه بتونم بهت کمک میکنم...
دیگه بعداز اون شکنجه نشدم.اما توی سلول تنها زندان بودم.از تنهایی با درودیوارحرف میزدم و دلتمگی هامو به همون تک پنجره کوچیک زندانم میگفتم...
دوماه میگذشت که زندان بودم.که همون مرد جوون اومد سراغم،
گفت باید بریم ،امروز دادگاهیته...
ی لباس بهم داد وگفت این لباسوبپوش...
رفتم بیرون ...پشت در ایستاد...منم لباسمو عوض کردم و رفتم دم در.به دستام دستبند زدن وراه افتادم...اهسته بهم گفت به خانوادت خبردادم بیان دیدنت...نگران حالت بودن...
گفتم ممنون..اما شما چرا به من کمک میکنین...
نگاهی بهم کرد وچیزی نگفت...
سوار ی جیپ شدیم وراه افتادیم...بعداز چندتا خیابون رسیدیم دم دادگاه.فقط اینور اون ور مو نگاه میکردم تا خانوادمو ببینم...اما نبودن...
سرگذشت ۱۲ قسمت هشتم
ی روز که از سرکار با بابام برگشتم.از درشکه که پیاده شدیم چندتا مامور اومدن و دست بند زدن بهم ومنو دستگیر کردن.حتی امون ندادن که پرسم چیکارکردم.هرچی بابام میپرسید جوابشو نمیدادن ،اومد جلوشو بگیره که هلش دادن وچندتا از کارگرها اومدن حمله کنن که تیر هوایی زدن وگفت مسئله سیاسیه...کسی هم جلو نیاد...مگرنه شلیک میکنن...
سریع منو سوار کردن وبردن.توی اتول چشممو بستن و فکر ک نیم ساعتی توی راه بودیم که رسیدیم و دست دستبند زدمو میکشیدن این ور اون ور...تا رسیدیم وگذاشتنم روی ی صندلی...دستمو پشت بردن و بستن....
چشممو باز کردن .چندتا مرد بودن.با لباس ارتشی شاهنشاهی بودن.یکی شون اومد جلو وی سیلی بهم زد...
گفت بگو همدستات کجان...
گفتم کدوم همدست...
گفت همون جاسوسهای نازی...
گفتم کدوم نازی...
گفت عمو واون زنه...انجل....اونا کجان...
گفتم خبر ندارم...
گفت دیشب باهاشون مهمونی بودی
گفتم بله
گفت پس گو الان کجان
گفتم باید خونمون باشن
گفت اونجا که نیستن...ما رفتیم گشتیم اونجا نبودن...
گفتم خوب برید خونه ی پدرومادرانجل شاید اونجا هستن...
گفت اونجارواول وارسی کردیم ،اونجا نبودن...انگار آب شدن رفتن توی زمین...
گفتم من خبرندارم من صبح با پدرم رفتم تجارتخونه وتازه برگشتیم...
دوباره شروع کردن به زدن اما اینبار با مشت ولگدهای محکم...که از دهنم خون میریخت بیرون...صورتم بعداز اولین صربه ورم کرد وکبود شده بود...
هر روز همین سوالها تکراری و شکنجه میدادن بهم.حتی روی رون پام داغ گذاشتن که از شدت درد بی هوش شدم...هرچی میگفتم من خبر ندارم باورنمیکردن و میگفتن خودتم همدستشون هستی...
چندروز به چندهفته تبدیل شد ویکماه بود هر روزم مثل روز قبل بود.شکنجه وزجر پشت سرهم داشتم ودردمیکشیدم تا اینکه یکروز ی مرد جوونی اومد ازم بازپرسی کرد...
کتکم نزد...اصلا حتی بهم بی احترامی هم نکرد ،اروم وخیلی محترمانه پرسید ومنم هرچی میدونستم بهش گفتم...بهش نگاهی کردم وگفتم من گناهی ندارم بخدا...فقط دنبالشون میرفتم مهمونی وهمین...
گفت من حرفتو باورمیکنم اما از دستم کاری برنمیاد اگه بتونم بهت کمک میکنم...
دیگه بعداز اون شکنجه نشدم.اما توی سلول تنها زندان بودم.از تنهایی با درودیوارحرف میزدم و دلتمگی هامو به همون تک پنجره کوچیک زندانم میگفتم...
دوماه میگذشت که زندان بودم.که همون مرد جوون اومد سراغم،
گفت باید بریم ،امروز دادگاهیته...
ی لباس بهم داد وگفت این لباسوبپوش...
رفتم بیرون ...پشت در ایستاد...منم لباسمو عوض کردم و رفتم دم در.به دستام دستبند زدن وراه افتادم...اهسته بهم گفت به خانوادت خبردادم بیان دیدنت...نگران حالت بودن...
گفتم ممنون..اما شما چرا به من کمک میکنین...
نگاهی بهم کرد وچیزی نگفت...
سوار ی جیپ شدیم وراه افتادیم...بعداز چندتا خیابون رسیدیم دم دادگاه.فقط اینور اون ور مو نگاه میکردم تا خانوادمو ببینم...اما نبودن...
...
طرز تهیه و دستور پخت های مرتبط

ته چین عربی

ته چین مرغ تک نفره

ته چین مرغ

سالاد خیار ونعناع

دالگونا بستنی توت فرنگی

کیک کاسترد با کرم کاسترد
عکس های مرتبط